گنجور

 
ظهیر فاریابی

عالی رضی دین تویی آن شمع دل که هست

لفظ شکرفشان تو پیرایه صواب

با شمع دولت تو بر افروخت روزگار

درکام آرزو چو شکر گشت صبر و صاب

چون بخت در رخ تو شکرخنده زد چو صبح

گو تیره شو ز غصه آن شمع آفتاب

بشنو حکایتی ز شکر خوشتر و بدانک

چون شمع نیم مرده نه تن دارم و نه تاب

یاری که شمع مجلس انسست در جمال

با من برای و شکر کرد دی عتاب

جاری زبان من ز عتاب چو شکرش

افتاد چون زبانه شمع اندر اضطراب

تدبیر چیست کز پی تدبیر آن کنون

چون شمعم اندر آتش و چون شکر اندر آب