گنجور

 
ظهیر فاریابی

ای خسروی که از رخ دوشیزگان غیب

هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب

در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل

طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب

حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید

ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب

وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود

بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب

شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف

بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب

آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت

کاسیب آن عمارت عالم کند خراب

تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس

در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب

من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام

با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب

بر من و بال شد هنر من که صد بلا

بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب

گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک

بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب

طوفان من گذشت که نه ماه ساختم

از آب دیده شربت و از خون دل شراب

سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین

تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب

لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت

هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب