گنجور

 
ظهیر فاریابی

مرا مبَشر اقبال بامداد پگاه

نوید عاطفت آورد از آستانه شاه

چه گفت ؟ گفت که رویت به کعبه کرم است

نیاز عرضه کن و حاجتی که هست بخواه

زمین ببوس و بنه جاودان ذخیره عمر

که کیمیای حیات است خاک آن درگاه

اگرچه مدت غیبت دراز گشت ولیک

زبان عذر به یکباره هم نشد کوتاه

بیا که حلم شهنشه ثبات آن دارد

که منهزم نشود از چنین هزار گناه

از آستانه او بر مگیر از این پس روی

که نیست دولت و دین را جزین حوالتگاه

رضای او را از کاینات گیر عوض

جناب او را از حادثات ساز پناه

به شب به خدمت او همچو شمع باش به پای

به روز بر در او همچو صبح خیز به گاه

که آفتاب سعادت بدان کسی تابد

که همچو سایه دود در رکاب ظل الله

خدایگان ملوک زمانه،نصرت دی

که گرد موکب او کرد روی کفر سیاه

جهان گشای ابوبکر بن محمد کوست

ز فرق تا قدم آرایش سریر و کلاه

خدایگانی کاندر فضای بارگهش

عدیل قبه چرخ است قبه خرگاه

به پیش خنجر بیجاده رنگ او در رزم

بود ز بی خطری کوه را مثابت کاه

همان نفس که سر از جیب خسروی برزد

فشاند بر رخ مهر و سپهر دامن جاه

ز بس که بر در او سجده می برند ملوک

مجال نیست قدم را از ازدحام جباه

ز کامکاری و قدرت هر آنچه دعوی کرد

فلک مُقِّر شد و حاجت نیامدش به گواه

شعاع دولت او هست در مضیق سپهر

چو نور طلعت یوسف میان ظلمت چاه

ایا شهی که ز امداد نعمتت هرگز

نیافت حادثه در ساحت ممالک راه

نماید آینه دولت تو روشن از آنک

ز هیچ سینه به عهد تو بر نیامده آه

تویی که سر به سر آثار تاجداری دید

هر آن زمان که خرد در جبینت کرد نگاه

رسید خاک جنابت ز قدر بر افلاک

فتاد نام بزرگت به عدل در افواه

هر آن زمین که برو ابر رحمتت بارد

دمید ز آب و گلش کیمیا به جای گیاه

به رفق و لطف جهان را به طاعت آوردی

اگر چه حکم تو عاجز نبود از اکراه

به پیش موکبت از فتح و نصرت است حَشَر

به گرد رایتت از یمن دولت است سپاه

مثال قهر تو با مکر و بدسگالی خصم

حدیث حمله شیرست و حیله روباه

همیشه تا نسق سال و ماه محفوظ است

یکی به جنبش مهر و دگر به گردش ماه

حساب عمر تو در ملک باد چندانی

که حصر آن نکند دور سال و مدت ماه