گنجور

 
ظهیر فاریابی

نماز خفتن بیگاه،مست لا یعقل

درآمد از درم آن ماه روی مهر گسل

همه شمایل دیوانگان گرفته و لیک

به زیر هر خم زلفش روان صد عاقل

ز بهر عربده خود را خراب کرده و من

گرفته ماتم عمر خراب بی حاصل

در اوفتاده ز اندیشه ها به در یایی

چو روزگار نه غورش پدید و نه ساحل

چو دید واقعه کز دست خویشتن شده ام

ز سرگذشت مرا آب و پای ماند به گل

ز راه جد و یقینش،درست شد که شده ست

دل شکسته من بر فراق او حامل

ز گرد راه فرو ریخت قصه های دراز

چو زلف خویش پریشان چو کار من مشکل

گهی زبان ملامت گشاده کز تو سزد

که حق صحبت دیرینه را کنی باطل؟

گهی ز راه نصیحت در آمده که مباش

ز حفظ جانب یاران و دوستان غافل

به صبر کوش و یقین دان که عاقبت ز جهان

به کام دل برسی خود کدام صبر و چه دل؟

جواب دادم وگفتم چشیده ام یک چند

شرابهای خوش از دست لعبتان چگل

کنونک وقت خمارست می بباید خورد

ز دست هجر تو ناکام شربتی قاتل

مرا بحل کن و بگذر ازین حدیث که شد

جفای اهل خراسان میان ما حایل

بجست بی خبر از جای خویش گفت و مباد

که هیچ دل به هوای شما شود مایل

دلم ببردی و در هجر نیز می کوشی

اگر به دل بحلی نیستی به هجر بحل

وداع کردمش القصه و گرفتم پیش

رهی چو روز قیامت کشیده و هایل

ز بند عشق گشاده دل و کمر بسته

به عزم بندگی شاه عالم عادل

سپهر جاه و جلالت ستوده نصرة دین

که پیش دست و دلش هست بحر و کان مدخل

قضا شکاری تقدیر حمله ای که کند

خیال خنجر او شخص فتنه را بسمل

میان خوف و رجا عدل او بود حاکم

میان باطل و حق رای او بود فاصل

به کامکاری او می دهد ملک اقرار

به شهریاری او می کند زمانه سجل

به چشم کبک ز انصاف او شده ست حقیر

شکوه حمله شاهین و سطوت طغرل

ایا شهی که سرا پرده معالی تو

ورای طارم علی سزد به صد منزل

جهان زمان تصرف به دست ملک تو داد

هنوز گردون از روی همّت تو خجل

دل حفوظ تو دیوان غیب را مشرف

کف کریم تو اموال رزق را عامل

مسببان سخای تو را ز دخل جهان

هزار ساله عطا بر جهانیان فاضل

اساس ملک تو چون مرکز زمین ثابت

ولیک حکم تو چون روزگار مستعجل

اگر فلک بدرد روزنامه اقبال

بود وظیفه جود تو نعمتی شامل

وگر زمانه بسوزد جریده اعمار

بود صحیفه تیغ تو نسختی کامل

عنایت تو جهان را نصاب امکان داد

وگرنه از چه قبل شد وجود را قابل؟

خدایگانا شعر مرا چه وزن بود

به مجلس تو که سحبان در او شود باقل؟

نه مجلسی فلکی کاندر او ز بس دهشت

بود عطارد اُمّی و مشتری جاهل

قضا میان تواضع ببسته چون شاگرد

قدر زبان تضرع گشاده چون سایل

و لیک چون به تو اقبال ره نمود مرا

اگر عزیز و ذلیلم تویی معزّ و مذل ّ

همیشه تا ندهد هیچ متقّی بر باد

برای نعمت عاجل سعادت آجل

تو در سعادت و نعمت بمان که مقرون شد

عذاب آجل خصمت به محنت عاجل

ربوده صرصر قهر تو مسند فغفور

فکنده صولت تیغ تو افسر هِرقِل