گنجور

 
 
 
عین‌القضات همدانی

در دیدۀ دیده دیده​ای بنهادیم

و آن را ز ره دیده غذا می​دادیم

ناگه بسر کوی جمال افتادیم

از دیده و دیدنی کنون آزادیم

عطار

بستیم میان و خون دل بگشادیم

پندار وجود خود ز سر بنهادیم

ما را چه کنی ملامت، ای دوست که ما

در وادی بینهایتی افتادیم

مولانا

مائیم که پوستین بگازر دادیم

وز دادن پوستین بگازر شادیم

در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست

نظاره‌گر آمدیم و پست افتادیم

اسیری لاهیجی

ما بنده عشق و از خرد آزادیم

با درد و غم عشق تو بس دلشادیم

چون حاصل عمر ما بجز عشق تو نیست

گوئی مگر از برای عشقت زادیم

نظیری نیشابوری

چون طایر باد از قفس آزادیم

دوران گرهی نزد که ما نگشادیم

تاری ز کمند کس نبردیم نشان

در دام کسی پری گرو ننهادیم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه