فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

با بتی تا بطی از بادهٔ ناب است مرا

گاهِ پیرانه‌سری عهدِ شباب است مرا

گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین

چشم بر گوشهٔ آن چشم خراب است مرا

هست از کثرت جوشیدن دریای جنون

داغ‌هایی که به دل همچو حباب است مرا

بی مَهِ روی تو، اختر شمرم تا به سحر

شب هجر تو مگر روز حساب است مرا

رنگ خونابه دهد بوی جگرسوختگی

بس که دل زآتش جور تو کباب است مرا

مایهٔ زندگی امروزه دورنگی گر نیست

بی‌درنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا

چشم من در پی دارایی اسکندر نیست

چشمهٔ آب خضر همچو سراب است مرا

نقش‌هایی که تو در پردهٔ گیتی نگری

همه چون واقعهٔ عالم خواب است مرا

چه کنم گر نکنم زندگی طوفانی

چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا