گنجور

 
شیخ بهایی

ابو محمد بن یحیی، معلم مامون، گفت: روزی ناگزیر از بیمارئی که دچارش بودم، نشسته نماز خواندم. قضا را مامون خطائی کرد. برخاستم تا تنبیهش کنم. وی گفت: شیخا، خداوند را نشسته اطاعت همی کنی اما برخاسته عصیان روا می داری؟

پاره ای از اهل کلام، با شنیدن این سخن گفته اند، این سخن مناسب حدیث مشهور است که: روزی برسد که در قعر جهنم هم شاهی سبز شود.

شیخ مقتول سهروردی در تلویحات گوید: انسان تا زمانی که ملکه ی خلع بدن حاصلش نشود، حکیم به حساب نیاید. و در این معنی نباید به فیلسوف نمایان خطاکار مادی التفات کرد. چه کار سترگ تر از آن است که آن ها گویند.

صاحب مفاحص گوید: تعبیر از مبداء فیاض، تعالی شانه، به وحدت رواست چه در برگیرنده تر از وجود است. پاره ای از عارفان از آن به نقطه تعبیر می کنند و شیخ (ابن) عربی از آن به عشق تعبیر می کند. و مردم را در عشق به وی مذاهبی گوناگون است. خدایش خیردهاد که چه نیک سرود:

حسن تو واحد اما کلام ما گوناگون است. هر چند این هم زیبائی ترا اشاره همی کند.

شعر:

هزاران چاره ضایع گشت و یک دردم نشد ساکن

کنون درد دگر از پهلوی هر چاره ای دارم

تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی

یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی

یک لمعه زروی لیلیت بنمایم

عاقل باشم اگر تو مجنون نشوی

از سخنان بزرگان: اگر سنگین دلی داند که سنگین دل است، دیگر سنگین دل نبود.

در ربیع الابرار آمده است: استخوان جمجمه سری یافته شد که دندانهایش این جا و آن جا افتاده بود. وزن هر یک از دندان هایش چهار رطل بود.

حائک، اعمش را گفت: نظرت راجع به نماز با اقتدا به حائک چیست؟

گفت: بی وضو باکی ندارد. گفت: شهادتش را چه میگوئی؟ گفت: همراه با شهادت دو عدل پذیرفته است.

اعرابئی را پرسیدند که خورش را چه می نامید؟ گفت: داغ. گفتند اگر سرد شود چه گوئید؟ گفت: مهلت نمی دهیم سرد شود.

کسری انوشیروان به دادگری بنشسته بود. مردی کوتاه قد پیش آمد و گفت: مرا ستم کرده اند. انوشیروان به وی التفات نکرد.

بزرگمهر گفت: انصاف وی نیز بده. کسری گفت: به کوتاه قد کسی نتواند ستم کند. مرد گفت: خداوند کار پادشاه اصلاح بدارد، آنکس که به من ستم کرد، از من کوتاه قدتر است.

اگر خوک بار دیگر مسخ شود، زشت‌تر از جاحظ نتواند شدن. روزی وی به شاگردانش گفت: هیچ کس به اندازهٔ زنی مرا شرمسار نکرد که روزی به نزد طلاسازی مرا برد و گفت: ‌«چون این بساز‌!‌»

من حیران‌ِ سخن وی ماندم. هنگامی که وی برفت، از طلاساز پرسیدم ‌«چه می‌خواست؟‌» گفت: ‌«از من خواست که برایش صورت جنی را سازم‌». گفتم: ‌«نمی‌دانم چگونه بسازم.‌» رفت و ترا با خود آورد.

اعرابی‌یی را ولایت یمن دادند. یهودیان را جمع کرد و گفت: راجع به عیسی(ع) چه گویید؟ گفتند: وی‌را به صلیب آویختیم و بکشتیم. گفت: از زندان نرهید مگر آن‌که دیه‌اش دهید.

از لطایف اعراب: اعرابی‌یی به دیگری گفت: مرا بیست درهم وام ده و نیز یک ماه مهلت. گفت: بیست درهم را ندارم، اما به جای یک ماه یک سالت مهلت دهم.

اصمعی حکایت کرد که: روزی به قبیله‌ای رسیدم. و پاره‌ای گوشت قورمه بدیدم که به ریسمانی کشیده بودند. به خوردنشان مشغول شدم.

زمانی که از خوردنشان فراغت یافتم، زن صاحب چادر بیرون آمد وگفت: آنچه به ریسمان بود چه شد؟ گفتم: آنها را خوردم.

گفت: خوراکی نبود. من زنی‌ام که دخترکان را ختنه همی‌کنم. و هر بار که کسی را ختنه کنم، آنچه را قطع کنم بدان ریسمان کشم.

حجاج قتل مردی را عزم کرد. مرد بگریخت و مخفی شد. پس از آن، بعد از روزی چند به نزد وی بازگشت و گفت: (ای امیر گردنم را بر زن).

حجاج گفت: چه شد که بیامدی؟ گفت: خداوند کار امیر اصلاح کناد، هر شب به رویا همی‌بینم که تو مرا کشته‌ای. از این رو خواستم کشتن یک بار بوَد، نه بیش. حجاج وی را عفو کرد و جایزه بخشید.

عبدالاعلی سلیم، ریاکار بود. روزی گفت: مردم می پندارند که من ریاکارم. در حالی که دیروز روزه داشتم و امروز نیز روزه دارم و هنوز به کسی نگفته ام.

اعرابئی نماز خویش طولانی کرد. حاضران مدحش بگفتند. زمانی که نماز تمام کرد، گفت: نیز روزه هم هستم.

سقراط را همی بردند تا بقتل رسانند، همسرش به گریه افتاد. سقراط پرسیدش: ز چه رو همی گریی؟ گفت: از آن که ترا به مظلومی به قتل رسانند؟ گفت: مگر دوستی می داشتی من به ظالمی کشته شوم؟

هر دم زجهان عشق سنگی

بر شیشه ی نام و ننگم آید

چون اندیشم زهستی ی تو

از هستی خویش ننگم آید

شادم که داد وعده به فردای محشرم

کانروز هیچ وعده به فردا نمی رسد

در کتاب روضه از حضرت صادق(ع) نقل گشته است: خداوند کسی را که دوست پدر خویش حفظ کند، حفظ همی سازد. نیز از آن حضرت روایت شده است که: هر گاه دعا کنی، پندار که خواسته ات بردر سرای حاضر است.

در تاریخی چنین خوانده ام: از سخنان امیرمومنان(ع) پیرامن زوال حکومت بنی عباس: حکومت بنی عباس، آسانئی خالی از سختی است.

از این رو اگر ترک و دیلم و هند گرد شوند تا ملک از ایشان زایل سازند، نتوانند. تا آن که غلامانشان از میانشان برخیزند . . . و سلطانی از شاهان ترک، با صدائی پرهیبت برایشان مستولی شود.

از آغاز کشورشان رو سوی ایشان کند و هیچ شهری را نگذارد مگر بگشاید. و هیچ پرچمی نبیند مگر فرود آورد . . .

وی همواره چنین کند تا پیروزی یابد و سپس به حق پیروزی خویش به یکی از عترت من واگذارد که حق گوید و به حق عمل کند.

صاحب آن تاریخ گوید: وی از آن سلطان، هولاکوخان را مراد داشت که از خراسان آمد. چه آغاز حکومت بنی عباس از خراسان است. زیرا اول بار، به کوشش ابومسلم در خراسان با ایشان بیعت شد.

و حکایت کشته شدن المعتصم بالله عباسی بدست هولاکوخان، سخت مشهور است. و منظور از این که پیروزی را به یکی از عترت من واگذارد. مراد مهدی موعود(ع) است که خروجش چنان است که در خبر آمده است.

در بهجه الحدائق آمده است که کوفه حله و مشهد از قتل و غارت زمان هولاکوخان در امان اند. چه زمانی که هولاکو وارد بغداد شد.

پدر من و سیدبن طاوس و ابن عزفقیه پیش تر بدو نامه نوشته بودند و امان خواسته بودند. وی پس از فتح ایشان را طلب کرد. همگی جز پدر من ترسیدند. پدر اما بنزد وی رفت.

وی از او پرسید: چگونه پیش از پیروزی مرا نامه بنوشتی؟ گفت: از آن رو که امیر مومنان(ع)، خبر آمدن ترا بگفته بود و خبر بهر وی خواند.

افغان برآمد از هر طرف

کان مه خرامان در رسد

کآو از بلبل خوش بود

چون گل به بستان در رسد

امروز میرم پیش تو

تا شرمسار من شوی

ورنه چه منت جان من

فردا چو فرمان در رسد

آمد خیالت نیمه شب

جان دادم و گشتم خجل

خجلت رسد درویش را

ناگه چو مهمان در رسد

شب ها من زار زبون

باشم ز هجران بی سکون

هستم میان خاک و خون

تا شب به پایان در رسد

بعد از عمری که میهمان آمده ای

من بی خبر و تو ناگهان آمده ای

در خورد تو نیست نیم جانی که مراست

اما چه کنم که بی گمان آمده ای

ابوقیس کنیزکی را دوست همی داشت. کنیزک اما دوست همی داشت که از او دوری کند و عذابش دهد. و آن قدر چنین کرد که مرگ وی نزدیک شد.

زمانی که احتضارش فرا رسید، کنیزک را آگهی دادند. دلش به رحم آمد و به بالینش آمد. هنگامی که برسید، پرسید:

حالت چون است؟ مرد که سخن وی بشنید، سرود:

آن زمان که مرا همدم مرگ دید، مایلم شد، اما مرا آن زمان کار دگری بود.

وی که آمد، مرگ بین ما فاصله بود. زمانی که وصل خویش بخشید، وصلش مرا سودی نمی داد.

سپس سر بر پای وی بگذاشت و بمرد، خداوند رحمتش کناد.

شیخ ابوطالب مکی در فوت القلوب گوید: افلاک به نفس آدمیان همی گردد همین معنی رانیز از شیخ محی الدین عربی نقل کرده اند.

هر کس که به دور فلک حادثه زای

یک دم به مراد دل نشست از سر و پای

رقاص ز بهر نظارگیان

دستش بگرفت و گفت بالا بنمای

این قضا را گونه گون تصریف هاست

چشم بندش یفعل الله مایشا است

گر شود ذرات عالم پیچ پیچ

باقضای اسمان هیچ اند، هیچ

چون قضا بیرون کند از چرخ، سر

عاقلان گردند جمله کور و کر

قبله ای برخاستی گر ازحباب

آخر این خیمه است بس واهی طناب

این جهان و اهل آن بی حاصل اند

هر دو اندر بی وفائی یکدل اند

زاده ی دنیا چو دنیا بی وفاست

گرچه رو آرد به تو آن رو قفا است

نفس بد عهد است، زان رو کشتنی است

او دنی و قبله گاه او دنی است

نفس ها را لایق است این انجمن

مرده را در خور بود گور و کفن

نفس اگرچه زیرک است وخرده دان

قبله اش دنیاست او را مرده دان

این هنرهای دقیق و قال و قیل

قوم فرعون اند، اجل چون آب نیل

سحرهای ساحران آن جمله را

مرگ چو بی دان که آن شد اژدها

جادوئی ها را همه یک لقمه کرد

یک جهان پر شب بد، آن را روز خورد

نور از آن خوردن نشد افزون و بیش

بل همان نور است کان بوده است پیش

هست افزونی او را بی دلیل

کو بود حادث به علت ها علیل

چون زایجاد جهان افزون نشد

آنچه اول او نبود اکنون نشد

انیس کنج تنهائی کتاب است

فروغ صبح دانائی کتاب است

بود بی مزد و منت اوستادی

زدانش بخشدت هر دم گشادی

ندیمی، مغزداری، پوست پوشی

به سر کار گویای خموشی

درونش همچو غنچه از ورق پر

به قیمت هر ورق زان یک طبق زر

عماری کرده از رنگ ادیم است

دو صد گل پیرهن در وی مقیم است

همه مشکین عذاران توی بر توی

زبس رقت نهاده روی بر روی

زیک زنگی همه همروی و هم پشت

گرایشان را زند کس بر لب انگشت

گهی اسرار قرآن باز گویند

که از قول پیمبر راز گویند

گهی باشند چون صافی درونان

به انواز حقایق رهنمونان

گهی آرند در طی عبارت

به حکمت های یونانی اشارت

گهیت از رفتگان تاریخ خوانند

گه از آینده اخبارت رسانند

گهی ریزندت از دریای اشعار

به جیب عقل گوهرهای اسرار

به هر یک زین مقاصد چون نهی گوش

مکن از مقصد اصلی فراموش