گنجور

 
یغمای جندقی

کند خاک ار به خون شنگرف گونم چرخ زنگاری

زنم نی مرد اگر خواهم ازین ...گان یاری

مرا بر خاک تن برخاره سر وز خون خورش خوشتر

که بردن در ی عزت از این ...گان خواری

درین نرمادگان مردی و زین ...گان مردم

شگفت آرم ز معجر باز غر ساران کله داری

هر آنگش ساده تر دانی چنان ...گی داند

که مفتی راه شیادی وصوفی رسم طراری

ازین ...مردم جز سگی ناید اگر آید

زگرگان پوستین دوزی و از بوزینه نجاری

اگر روید زمین مردی وبارد مردمی گردون

نخواهی دید ازین ... مردم غیر غر ساری

همی ... و ... تر بینی اگر صد ره

مر این ... رستا تا به رستاخیز بسپاری

همی ...گی کالا همی... سوداگر

فراخای جهان ... بازار است پنداری

من وز آسیب این... گان دربار آن سلطان

که بر وی سلطنت ختم است و بر سردار سرداری