گنجور

 
یغمای جندقی

بَسَم خون خوردن از دوران این مینای...به

به چرخ افکن چمانی جام جان‌افزای ...به

ز خون خصم و ویله کوس در تابم سبک سنگین

بده آن آب مرد افکن بزن آن نای ...به

بر آهنج از قراب باده ساقی تیغ می و اول

به قطع شر بزن بر گردن تقوای ...به

ندانی کیست غم یا چیست می این کشتی آن دریا

بدین کشتی همی بگذر بر آن دریای ...به

ببار از ابر ساغر بر من آن باران که از خاکم

بجوشد سیل و در غلتد بدین صحرای ...به

من و بازنده دل مستان و آن صهبای جان پرور

تو پهنای گورستان و آن حلوای ...به

گدای مرز شد مفتی به ترک می‌دهد فتوی

زهی... مفتی زهی فتوای ...به

بس این خر گوهران زاد ای غلام این چار مادر را

ببر پستان و بر کن خایه آبای ...به

چه جای شحنه سردار ار بدین رامش چمد خسرو

نه بر فرمان به دست خود ببرم پای ...به