گنجور

 
یغمای جندقی

آفتاب و چرخ و دورانی که شادی پرور است

چرخ ساقی آفتاب باده دور ساغر است

مامنی از عالم مستی طلب کآنجا مدام

عهد عهد باده خواران، دور دور ساغر است

خم فلک مستان ملک پیمانه مه می آفتاب

ساحت میخانه گوئی آسمان دیگر است

قد شاهد حلقه مغ زادگان طوبی و حور

روی ساقی باده صافی بهشت و کوثر است

کوی خمار و خم و جام می و بر می حباب

راست پنداری سپهر و برج و ماه و اختر است

میکده بطحا و می وحی و سبوکش جبرئیل

وین صدای قلقل مینا صریر شهپر است

جم که یا آئینه چبود می چه یا سردار کیست

در نورد افراد رامش گاه عرض لشکر است

نفس سگ... یاغی عقل خر... گول

عشق را رای یورش روز جهاد اکبر است

مرد این میدان منم سردار را ز آن ستیز

بشنو از من هر مصافی را سلاحی در خور است

قوس قامت تیر ناله آه زوبین دل سپر

راستی نی اشک خفتان گردن کج خنجر است

با چنان... دشمن و این چنین نادر سلاح

کش تهمتن زال رستاخود رومی معجر است

پیش پوئی حمله ضرغام و قتل مرحب است

پس خرامی حیله فاروق و فتح خبیر است

کیست این سردار و بر کف جام می بااین جلال

نی نپندارم که این آئینه و آن اسکندر است