گنجور

 
یغمای جندقی

گرنه در شکوه بود ز آن دولب شکرخند

کاغذین جامه به خود از چه برآراسته قند

آن نه سرو است که سر می کشد از غایت ناز

در چمن ها شده آوازه قد تو بلند

هست فرقی که میان تو و خورشید این است

کو همی تابد از شیر و تو از پشت سمند

مجلس زلف تو جائی است کز آن مجنون را

نتوان برد سوی حجله لیلی به کمند