گنجور

 
یغمای جندقی

چشم و دل از جمال تو گشت چو داد ایمنم

شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم

من به دیار شام در، تو به زمین کربلا

باورم این نمی کند با تو نشسته کاین منم

جای به دامن پدر، دشمن و دوست گو ببین

کاین همه لطف می کند دوست به رغم دشمنم

کاست اگر تن مرا هجر تو نیست بوالعجب

جان و دلم نه خاره ام، آب و گلم نه آهنم

چون نبرم به اولیا، شکوه جور اشقیا

نعره و شوق می زنم، تا رمقی است در تنم

در غم خویشتن مزن، طعنه به آب چشم من

خون برود درآن میان، گرتو توئی و من منم

شاید اگر جدا ز تو حاصلم اشک و آه شد

عشق تو آتشی بزد،پاک بسوخت خرمنم

بی تو مپرس ای پدر روز چسان برم به سر

خاک خرابه بسترم، کنج خرابه مسکنم

دست مفارقت به سر، داغ مهاجرت به دل

سیلی شمر برجبین، بندگران به گردنم

سر به کمند وپا به گل، خاک به فرق و خون به دل

چاک به جیب و جان به لب، خون جگر به دامنم

یغما نام سلطنت می نبرد اگر همی

بر در او به بندگی دست دهد نشیمنم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم

شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم

هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم

باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم

دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین

[...]

فروغی بسطامی

دامن خمیه سفر از در دوست می‌کنم

خون جگر بدیده‌ام پارهٔ دل به دامنم

هیچ کس از معاشران هم سفرم نمی‌شود

ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم

هر قدمی که می‌روم پای به سنگ می‌خورد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه