گنجور

 
فروغی بسطامی

دامن خمیه سفر از در دوست می‌کنم

خون جگر بدیده‌ام پارهٔ دل به دامنم

هیچ کس از معاشران هم سفرم نمی‌شود

ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم

هر قدمی که می‌روم پای به سنگ می‌خورد

هر نفسی که می‌کشم شعله به دشت می‌زنم

غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم

غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم

روز وداع من کسی تنگ دلی نمی‌کند

بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم

من که ز آستان او جای دگر نرفته‌ام

رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم

از سر من هوای او هیچ به در نمی‌رود

گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم

خوشهٔ اشتیاق من سنگ فراق بشکند

عهد که بسته‌ام به او یک سر موی نشکنم

قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین

داغ جفا به سینه‌ام، طوق وفا به گردنم

مرغ هوا گرفته‌ام از سر سدره رفته‌ام

تا به کدام شاخه‌ای باز شود نشیمنم

از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم

همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم

گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی

آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم

در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من

چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم

شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم

هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم

باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم

دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین

[...]

یغمای جندقی

چشم و دل از جمال تو گشت چو داد ایمنم

شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم

من به دیار شام در، تو به زمین کربلا

باورم این نمی کند با تو نشسته کاین منم

جای به دامن پدر، دشمن و دوست گو ببین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه