گنجور

 
یغمای جندقی

ترک چشمت چو به خونریزی عشاق آید

نظری کاش نصیب دل مشتاق آید

همه شب سر شکند بر سر سودای جنون

بحث زلف تو چو در حلقه عشاق آید

رفتم از کعبه به بتخانه و حیرت زده ام

چون غریبی که سوی شهر ز رستاق آید

بت بلا فتنه چمن ماه ملک حور پری

هر چه گویم همه نسبت به تو اغراق آید

گفتی این سلسله بر پای تو از چیست بپرس

سر این نکته از آن طره که تا ساق آید

چمن روی تو چون باز کند دفتر حسن

گل مهیای بهم بستن اوراق آید

بر سر یوسف اگر نام غلامیت نهند

تا قیامت شرف دوده اسحاق آید

جز دو ابروی کجت راست به زیبائی و لطف

جفت هرگز نشنیده است کسی طاق آید

زاهد اندیشه ز دوزخ مکن این خرقه شید

دولتی باشد اگر در خور احراق آید

تو پری یا ملکی زانکه تصور نتوان

کآدمیزاد بدین صورت و اخلاق آید

پی آن گندم خال ار نفروشد یغما

به دو جو روضه رضوان به پدر عاق آید