گنجور

 
یغمای جندقی

زاهدم می دهد از سلسله زلف تو پندی

کاش می داشتم از سلسله زلف تو بندی

سر به پای تو تن انداخت برانگیز سمندی

تن به فتراک تو سر داد بینداز کمندی

گرچه بی پرده خوشی روی فرو پوش که ترسم

بیند از دیده بد روی نکوی تو گزندی

جان بها دادم و کامم نشد از وصل تو حاصل

آخر ای جان چه متاعی مگر ای بوسه به چندی

دل دیوانه به زنجیر ادب می نپذیرد

مگرش بر نهم از سلسله زلف تو بندی

زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی

لیک می میرم از این غم که به فتراک نبندی

پست کردی به رهش عاقبتم عذر چه گویم

تا بدین پایه ندانستمت ای بخت بلندی

دوده خال تو آخر ز جهان دود بر آورد

وه عجب آتشی افتاد به عالم ز سپندی

آشنا شد به تو بیگانه و در خویش نگنجد

زین نشاطم دل غمگین که تو بیگانه پسندی

نالدم دل چو جرس از غم محرومی محمل

ورنه ای خار حریری تو و ای خاره پرندی

یک قلم خاصه به وصف لب شیرین نکویان

شهد باری مگر ای خامه یغما نی قندی