گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

چون سحر از بوی گل گشت معطر هوا

از نفس یار ما داد نشانی صبا

نه چه سخن باشد این چیست صبا تا کنم

نسبت بوی خوشش با نفس یار ما

کرد طلوع آفتاب یار درآمد ز خواب

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

در پی آن می‌دوید دل که نگاری کجاست

نوبت خوبان گذشت شاهد ما وقت ماست

بر سر آب حیات خیمه زده جان ما

این تن خاکی دوان بهر سرابی چراست

بر در بیگانگان هرزه چرا می‌رویم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

کرد طلوع آفتاب خیز برون بر چراغ

منزل ما ز آفتاب چون دل اهل صفاست

فتنهٔ صورت شود گو دل لعبت پرست

جان که به معنی رسید غافل از این ماجراست

بود دلم بت پرست از کف ایشان بجست

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

ای سر زلف خوشت سلسله جنبان دل

دل به لبت داده‌ام جان تو و جان دل

بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین

تا بنماید تو را حال پریشان دل

دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

ماه ز مشرق طلوع کرد چو رویت تمام

نی که بود مه که زو مهر کند نور وام

ماه فلک را قدی نیست چو سرو سهی

سرو سهی را رخی نیست چو ماه تمام

هر دو تو داری و بس نیست نظیر تو کس

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

بر کف ماه نیکوان جام چو آفتاب بین

نرگس نیم مست او گشته ز می خراب بین

می ز گلاب عارضش گشته چو گل به رنگ می

مجلس عاشقان او پر ز گل و گلاب بین

جام ز دیده ساختم اشک چو باده اندر او

[...]

همام تبریزی
 
 
sunny dark_mode