گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

 

کسی که دل به وفای تو عشوه کیش نهاد

هزار داغ ندامت به جان خویش نهاد

کسی به راه تو ارزد که پا ز دیده کند

که گل به زیر قدم دید و پای پیش نهاد

شهادتش چو مراد دو کون در قدم است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶

 

کجاست فتنه که آن شوخ را سوار کند

زمانه را گل آشوب در کنار کند

گناه کارم و دردا که نیست آن عزت

که انفعال به عفوم امیدوار کند

برای آن که دلیرش کند به خون ریزی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳

 

طریق دلبری تو مگر پری داند

که آدمی نه بدین شیوهٔ دلبری داند

کسی که هر بن مژگان به صد کرشمه سپرد

سزد که هرسر موییش دلبری داند

ز جان طمع ببرد، یا به دل غمش بیند

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹

 

که دست در خُمِ مِی زد، که خون ما جوشید

که برفروخت که درچشم ما حیا جوشید

هزار آبله از هر نفس فروریزد

چنین که از ته دل تا لبم دعا جوشید

ترانهٔ که چمن را به خون گرم گرفت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

کرشمه دست در آغوش نوشخند تو باد

غبار فتنه سراسیمهٔ سمند تو باد

دمی که آتش حسن تو شعله خیز شود

هزار مردمک دیده ام سپند توباد

سری که حلقهٔ فتراک دست می افتد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵

 

مرا چو شب هجر اضطراب بگدازد

قرار در دل و در دیده خواب بگدازد

برای شربت بیمار عشق او، رضوان

گل بهشت به عزم گلاب بگدازد

عطای او به گنه جلوه ها کند فردا

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸

 

مقیم کعبه که عیب شرابخانه کند

به این بهانه حدیث می مغانه کند

دلم چکونه نتازد به صیدگاه کسی

که شوق ناوک او کار تازیانه کند

ستم فروش درآ، در زمانه، باک مدار

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹

 

نسیم صبح چو برگ سمن فروریزد

جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد

فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او

هزاز ناوک جادوفکن فروریزد

اجل به صیدگه ناز او شود پامال

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱

 

کسی می طربم در ایاغ می ریزد

که زهر غم به گلوی فراغ می ریزد

کسی عنان دلم می کشد به سوی مراد

که خار فتنه به راه سراغ می ریزد

کسی که نعمت مقصود بر درش دیدم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳

 

غم تو نیست، به عیش جهان که پردازد

هوای تیغ تو در سر، به جان که پردازد

چنین که غمزه به یک تیغ می کُشد همه را

به کاوکاو دل خون چکان که پردازد

اگر لب تو نه در دل نمک نشان آمد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲

 

مرا ز غمکدهٔ سینه داغ می روید

ز بزمگاه محبت چراغ می روید

تو پای کعبه ای آماده کن که در هر گام

هزار خضر به راه سراغ می روید

بهشت کو که تماشا کند که حسن تو را

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳

 

جماعتی که به ناموس ونام می گفتند

به دیر درس مستی و جام می گفتند

بیا ببین که چه فتوا دهد در مستی

همان گروه که می را حرام می گفتند

فغان که جمله فتادند در شکنجهٔ دام

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸

 

چه پرسی ام که به جانت هوای ما چه کند

در آن چمن که گل آتش بود، صبا چه کند

تبسم تو که ناسور را دهد مرهم

به سینه نیش زند، نیش غمزه را چه کند

هزار گونه مراد محال می طلبی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸

 

کسی به دور محبت خمار خم نکشد

که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد

تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد

بهل که کار به نادانی قلم نکشد

بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹

 

بهشت خاص شما زاهدان، نماز کنید

درون روید به فردوس و در فراز کنید

فساد صحبت ناجنس در مقام خود است

پس از مصاحب ناجنس احتراز کنید

ز زیر جلوهٔ هستی نیاز می بارد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱

 

دلم ز گوشهٔ گلخن به طوف باغ آمد

مگر خزان شده وقت نوای زاغ آمد

به بلبلان چمن بعد از این که گوش کند

که عندلیب قفس دیده ای به باغ آمد

دلیل خانه سیاهی آفتاب این بس

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲

 

مگر لب تو قرین شراب می گردد

که آب در دهن آفتاب می گردد

چگونه حرف غم آرم به این حیا بر لب

که شعله می زند آنجا و آب می کردد

چنان ز روی تو دیدم گل مراد امشب

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹

 

کدام لحظه دلم گرد غم نمی گردد

هلاک درد و فدای الم نمی گردد

گدام زهر بلا درسفال می ریزم

که آب در دهن جام جم نمی گردد

فغان که از خرد و عشق کرده ایم قبول

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲

 

دل مراد به گرد حصول می گردد

دعا به کعبهٔ حسن قبول می گردد

مگر به مرحلهٔ بی نشانی افتادم

که ره ز بادیه بر عرض و طول می گردد

ندا ز عرش محبت، به گمرهان این است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴

 

اگر ز کاوش مژگان او دلم خون شد

خوشم که بهر من اسباب گریه افزون شد

دم هلاک، به روی تو، بس که، حیران بود

دلم نیافت، که کی، ز سینه، جان بیرون شد

کدام قطرهٔ خوی، لیلی، از جبین افشاند

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۸
sunny dark_mode