گنجور

 
عرفی

کسی به دور محبت خمار خم نکشد

که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد

تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد

بهل که کار به نادانی قلم نکشد

بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس

که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد

چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا

ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد

همان به است که عرفی به بزم درویشان

سفال جوید و منت جام جم نکشد