گنجور

 
عرفی

کدام لحظه دلم گرد غم نمی‌گردد

هلاک درد و فدای الم نمی‌گردد

گدام زهر بلا در سفال می‌ریزم

که آب در دهن جام جم نمی‌گردد

فغان که از خرد و عشق کرده‌ایم قبول

دو کارخانه که همراه هم نمی‌گردد

هوای صومعه را هست نشئه‌ای کز وی

کسی به رندی و مستی علم نمی‌گردد

مدار جلوه دریغ از دلم که خرمن عشق

به خوشه چینی آئینه کم نمی‌گردد

چرا رفیق شهیدان نمی‌شود عرفی

مگر روانه به شهر عدم نمی‌گردد