گنجور

 
عرفی

مگر لب تو قرین شراب می گردد

که آب در دهن آفتاب می گردد

چگونه حرف غم آرم به این حیا بر لب

که شعله می زند آنجا و آب می کردد

چنان ز روی تو دیدم گل مراد امشب

که زهر گریه به چشمم گلاب می گردد

ز بس خیال تو آرد هجوم بر چشمم

به گرد هر مژه صد آفتاب می گردد

دلت به من ده، به روی کرشمه ریز و ببین

که از تو دل مردم خراب می گردد

چه آتش است ندانم به سینهٔ عرفی

که دوزخ از نفس او کباب می گردد

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

ستم نوردا نزدیک شد در ایّامت

که بیخ فتنه بیکبار منقلع گردد

زحرص بخشش دان رای سال خورد ترا

که همچو طفل یا افسانه منخدع گردد

اگر ثنای ترا من بکوه بر خوانم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه