گنجور

 
عرفی

غم تو نیست، به عیش جهان که پردازد

هوای تیغ تو در سر، به جان که پردازد

چنین که غمزه به یک تیغ می‌کُشد همه را

به کاوکاو دل خون چکان که پردازد

اگر لب تو، نه در دل، نمک نشان آمد

به تازه کردن داغ نهان که پردازد

چو عشق یار که هم آلوده سوزد و هم پاک

به قیمت گهر این و آن که پردازد

کرشمه گشت جهانی، چنان که دل می‌خواست

مگر به سوختن کُشتگان که پردازد

اگر نه محرم دردی طلب کند عرفی

به جست و جوی من بی نشان که پردازد

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

غمم بکشت به کار جهان که پردازد

دلم اسیر شد و نیز جان که پردازد

من و زیادت حاجات و کنج ویرانه

درین بلا به غم خان و مان که پردازد

هزار شمع جمال آیدم به پیش نظر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه