گنجور

 
وطواط

مجلس سامی حمید الدین

که همه جز بمهر نگراید

بخصال حمید خویش همی

رونق محمدت بیفزاید

شرع را زیور شمایل او

گوش و گردن همی بیاراید

کف او از کرم نیارامد

دل او از هنر نیاساید

رفعت قدر تو بزیر قدم

آسمان را همی بفرساید

زادهٔ بحر و کان خجل گردد

زان سخن ، کز ضمیر او زاید

چرخ بر کینه روز و شب ، دندان

بر بداندیش او همی خاید

مدتی بس مدید شد ، که مرا

هیچ تشریف می نفرماید

بر گزافه چنین روا نبود

آخر این را بهانه ای باید

بر دل او اگر غباری هست

من چه دانم ؟ چو باز ننماید

هاش الله ! اگر ز من چیزی

بر خلاف رضای او آید

بی خطابات او همی رخ من

دیده از خون دل بیالاید

نیست جایز که آن چنان مخدوم

بر چنین خادمی نبخشاید

اوست آن قاضیی که دانش او

کار عالم همی بپیراید

خود نگه کرد بایدش کین حکم

خاصه در شرع مردمی ، شاید ؟

تا وفای سپهر سود کند

تا جفای زمانه بگزاید

او بماناد شاد ، کاتش غم

جان خصمش همی بپالاید