گنجور

 
وطواط

ملک شاعران بنظم و بنثر

خادم صدر خود ، مرا بستود

تا بدان نظم و نثر حرمت او

نزد اشراف مملکت بفزود

نظم و نثری، که در طراوت و لطف

هیچ گوشی نظیر آن نشنود

درج سحری ، کزو ببنده رسید

درج کی بود؟ درج گوهر بود

جان بیاسود از آن خطاب و لیک

لحظه ای از ثنا زبان ناسود

بر بیاض و سواد او کردند

آفرین اختران چرخ کبود

شد تراز مفاخر بنده

این خداوندیی، که او فرمود

بار محنت ز شخص من برداشت

زنگ انده ز جان من بزدود

ای بزرگی که در کمال و هنر

چرخ گردان نظیر تو ننمود

چشم عقل تو راز دهر بدید

پای قدر تو اوج چرخ بسود

در علو دست همت عالیت

قصب سبق از آسمان بربود

دانشت را عدو نکرد انکار

کس بگل آفتاب را نندود

داند ایزد که: شخص من بنده

زیر پای فراق تو فرسود

عیشم از باد اندهان پژمرد

رویم از خون دیدگان آلود

در دلم آتش غمیست، کزو

نفسم پر شرار گشت چو دود

دیدهٔ من اگر غندوستی

جز برای خیال تو نغنود

من ز تو دورم و بدو معنی

هستم از بخت خویش ناخشنود

ای دریغا! همی زنم، لیکن

ای دریغا! که می ندارد سود

باز خر از فراق خویش مرا

که دلم در فراق تو پالود

ملک شاعران تویی، لابد

بر رعایا ببایدت بخشود

دارم از فضل حق طمع که : مرا

برساند ببارگاه تو زود