گنجور

 
وطواط

شها ، دست رادت بکردار نیک

ز آفاق بیخ بدیها بکند

بداندیش را از سریر سرور

نهیبت بچاه نوایب فگند

بروز وفا دست اقبال تو

در آورد پای بدان را ببند

خورد آب در ظل عدلت کنون

ز یک آبخور گرگ با گوسپند

چو گیتی تویی فارغ از هر نهیب

چو گردون تویی ایمن از هر گزند

بگیری ، اگر رأی افتد ترا

خمیده فلک را بخم کمند

خلاف تو کاریست بس بازیان

وفاق تو شغلیست بس سودمند

بسا قلعه ها را که کردی خراب

بنوک سنان و بسم سمند

بسابی خرد باغیان را ، که داد

بهیجا زبان حسام تو پند

تو، ای مرد دانا ، نگویی مرا

کزین قصهٔ طوس و کاوس چند ؟

ندیدی مگر زخم تیغ ملک

بدشت سمرقند و صحرای جند ؟

یکی برگذر ، پس بچشم خرد

نگه کن بدین قلعه های بخند

در مکرمات و عطا باز کن

در حادثات و دواهی ببند

مبادا دلت از نوایب حزین

مبادا رخت از مصایب نژند