گنجور

 
وطواط

زهی! از آدم و حوا نگشته چون تویی پیدا

ز تو در خلد آسوده روان آدم‌ و حوا

مفاخر بر درت واقف، معالی بر تنت عاشق

فضایل در دلت مضمر، مکارم از کفت پیدا

بحشمت دست جاه تو گرفته مرکز اغبر

برفعت پای قدر تو سپرده قبهٔ خضرا

نه ای گیتی ، ولیکن همچو گیتی نیستت نقصان

نه ای یزدان، ولیکن همچو یزدان نیستت همتا

ز روی قدر باغیرت زاوج جاه تو گردون

بوقت جود با خجلت ز موج دست تو دریا

هزاران عالمی، لیکن همه و معمور در معنی

هزاران لشکری، لیکن همه منصور در هیجا

بتو جان خرد باقی، بتو جام هنر صافی

بتو روز سخا روشن، بتو چشم کرم بینا

تو شخص دولت و دینی و ایامت شده ارکان

تو کل حشمت و جاهی و افلاکت شده اجزا

زبان بگشاده مدحت را همه اجسام چون سوسن

میان بر بسته امرت را همه اجرام چون جوزا

تویی ناظر به چشم عقل در آفاق و در انفس

تویی قادر بحکم حزم بر احباب و بر اعدا

نه با امرت قضا مسرع، نه با حکمت قدر قادر

نه با حلمت زمین ساکن، نه با قدرت فلک و آلا

همه پیرایهٔ حسنست اوصاف تو چون گوهر

همه سرمایه عیشست الطاف تو چون صهبا

کمینه نطفهٔ قدر تو صد بهرام و صد کیوان

کهینه بندهٔ صدر تو صد کسری و صد دارا

نه چون پهنای جاه تو بود آفاق را بسطت

نه چون بالای قدر تو بود افلاک را بالا

ترا چون عیسی مریم بهر کاری دم معجز

ترا چون موسی عمران بهر بابی ید بیضا

بتابش در نوایب روی تو چون ماه در ظلمت

بسرعت در حوادث عزم تو چون باد در صحرا

ز دود کین تو تیره ضمیر مردم جاهل

بنور مهر تو روشن روان مردم دانا

خجل گشته ز اخلاق وز الطاف و ز افعالت

نسیم خلد و زعم سلسبیل و طلعت حورا

منور شد جهان از جمله نور جلال تو

چنان کز شعلهٔ نور تجلی قلهٔ سینا

ز بیم آتش تیغت، که دارد پیکر از آهن

گرفته آتش و آهن مکان اندر دل خارا

بوقت آتش طعن تو ز اعدای هدی گردد

جهان چون کام اژدرها بدان رمح چو اژرها

خداوندا، افاضل را شدست از فضل تو حاصل

همه دولت، همه نعمت، همه حشمت، همه آلا

مرا در دست از سعی تو شد خاک بلاعنبر

مرا در کام از لطف تو شد خار فنا خرما

شده نثرم در آثار تو چون آثار تو نیکو

شده نظمم در اوصاف تو چون اوصاف تو زیبا

مرا بوده در اطراف خراسان مستقر، لیکن

شده فضل مرا بنده فحول خطهٔ بطحا

سزد نثر مرا بنده نجوم گنبد گردان

برد نظم مرا غیرت عقود لؤلؤ لالا

هنر در چهر من صادق چو مجنون در غم لیلی

خرد بر جان من عاشق چو وامق بر رخ عذرا

نه چون هم پیشگان هستم مزور سیرت و خاین

نه چون هم گوشان هستم مخنث عادت و رسوا

من از روی شرف حرم، ولیکن از حیا بنده

من از راه طمع گنگم، و لیکن از هنر گویا

ز حرص مال ننهادم بمدح و مرثیت هرگز

قدم در ماتم اموات و پی در مجمع احیا

بخواهش، دستم اردیبای نااهلان فرا گیرد

بریده باد آن دست و دریده باد آن دیبا!

من این ابیات عذرا ز نااهلان نگه دارم

که نشناسند نامردان بحق اندازه عذرا

همیشه تا شود در دشت پیدا لاله نعمان

همیشه تا بود بر چرخ تابان زهره زهرا

سعود چرخ جفتت باد در ایوان و در میدان !

خدای عرش یارت باد در سرا و در ضرا!

زمین را کرده تیغ تو مطهر ز آیت فتنه

جهان را کرده رمح تو منزه ز آفت غوغا

جهان و انجم و افلاک انعام ترا گفته

بروزی صد هزاران بار: « آمنا و صدقنا» !