گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وطواط

بِبُرد از من به ناگاهان هوای مهرِ آن دلبر

نشاط از جان، قرار از دل، توان از تن، خرد از سر

لب و خود و رخ و خطّ وی و جز او که را دیدی

خط از سنبل، رخ از لاله، خد از سوسن، لب از شکّر؟

بَری پیدا، دلی پنهان، رخی زیبا، قدی نازان

قد از سرو و رخ از ماه و دل از آهن، بَر از مرمر

به قد و زلف و جَعد و طُرّه بر دست آن صنم گویی

گره از دام و پیچ از تاب و رنگ از شب، خَم از چنبر

به سانِ نور و فر و عکس لونِ چهرِ او ناید

گل از گلبن، دُر از دریا، مَه از گردون، مِی از ساغر

تو گویی شم و نم و دم و خوی بر دست شخص او

خوی از خیری، دم از باده، نم از نرگس، شم از عنبر

چو باد و ابر و دود و برق آید در وثاقِ من

غم از رو زن، بلا از کوی و رنج از بام و جور از در

نبردِ فهم و وَهم و مهر و امّید اندر این گیتی

امید از وصل و مهر از یار و وَهم از شاه و فهم از زر

شهنشاهی که رسم و راه و روی و خوی او بِستَد

فروغ از روز و نور از شمع و زیب از ماه و فر از خور

به بزم و رزم و حَزم و عَزم گویی عاریت دارد

کف از حاتم، هُش از رستم، تن از بیژن، دل از حیدر

به خشم و حِلم و عفو و طبع بردارد اگر خواهد

رگ از خاک و تگ از باد و نم از آب و تَف از آذر

جهان را خسرو و سلطان و شاه و شهریار آمد

چه از دولت، چه از طالِع، چه از منظر، چه از مخبر

به عهد و دَهر و شهر و چرخ خالی کرد عهدِ او

زمین از رنج و دَهر از جور و چرخ از نَحس و شهر از شر

جهاندارا ، سپاه و خیل و فوج و لشکرت دارد

دل از آهن، تن از جوشن، سر از خفتان، بَر از مغفر

شده ملکت به تو خوب و بَدیع و دلکش و زیبا

چو طبع از باغ و راغ از شاخ و شاخ از برگ و برگ از بر

به خشت و تیغ و شل گرفته پیش تو آرند

پلنگ از شَخ، هِزَبْر از کُه، نهنگ از بَحر و شیر از بر

تویی خورشید و شاه و شیر و سلطان اندرین عالم

هم از همّت، هم از حشمت، هم از هیبت، هم از گوهر

شده حضرت به تو خو بدیع و دلکش و روشن

چو شمع از شان، کمان از شاخ و دِرع از حلقه، تیر از پر

همی تا رنگ و بوی و جلد و نام تو پدید آرد

زر از سیم و می از آب و خز از موی و گل از عبهر

مبادا خالی و فرد و تهی هر روز خسرو را

دل از شادی و لب از خنده، کف از جام و سر از افسر