گنجور

 
وطواط

ای رایت مبارک تو آیت ظفر

اقبال را جناب رفیع تو مستقر

مر ملک را سداد تو چون جسم را روان

مر شرع را رشاد تو چون چشم را بصر

آثار تو شدست بفرزانگی مثل

و اخبار تو شدست بمردانگی سمر

در امر و نهی، تابع فرمان تو قضا

در حل و عقد طالع پیمان تو قدر

عزم ترا ز فتح مدد از پی مدد

رای ترا ز سعد حشر از پی حشر

چرخیست طبع تو که هنر باشدش نجوم

ابریست دست تو که گهر باشدش مطر

از کین تو رحیق مخالف شده حریق

وز مهر تو شرنگ موافق شده شکر

در قرب و بعد تو همه اسباب عز و ذل

در لطف و عنف تو همه ابواب خیر و شر

از شربت فریب تو افلاک در هراس

وز ضربت نهیب تو ایام بر حذر

اسلام را نظام همه از بقای تست

آری نظام تن بو اندر بقای سر

روز سخا و روز وغا پیش دست تو

نی مال را محل و نه بدخواه را خطر

چون بر گرفت دست تو شمشیر انتقام

از هیبت تو دست فلک بفگند سپر

آبست راحت جگر خلق و پس چرا

پیکان همچو آب تو شد آفت جگر؟

چون تو بسوی خطهٔ اعدا سفر کنی

ارواحشان ز خطهٔ ابدان کند سفر

از بهر آنکه تا کند ارواحشان نزول

مالک زند خیام عقوبات در سقر

ای تو بعقل و شرع شده داور جهان

وی تو باصل و فرع شده مفخر بشر

تا عدل تو بگشت در آفاق پاسبان

یک لحظه چشم فتنه نیاسود از سهر

نی مر گل سعادت جاه ترا ذبول

نی مر شب شقاوت خصم ترا سحر

در عقد خاندان تو ، ای شاه روزگار

افزود روزگار یکی قیمتی گهر

تو چرخ دولتی و جهان را همی زتو

هر ساعتی پدید شود کوکبی دگر

زین گل که شد شکفته ببستان ملک تو

زینت گرفت عرصهٔ آفاق سر بسر

افروخته چو چرخ شد اکناف شرق و غرب

آراسته چو خلد شد اطراف بحر و بر

در طالعش دلایل شاهی مبینست

آری ازین شجر نبود جز چنین ثمر

گردون سالخورده بدین دیدهای تیز

هرگز ندید چون تو پدر با چنین پسر

واجب چنان کند که سپارد سریر ملک

گیتی بران پسر که مرو را تویی پدر

در هر هنر سوار جهانی و بی خلاف

فرزند تو نظیر تو باشد بهر هنر

از پشت پیل چیست بجز پیل ملتمس؟

وز صلب شیر چیست بجز شیر منتظر؟

از جای در چه آید الا حصول در ؟

وز جان زر چه آید الا وجود زر؟

در حق خاندان تو حق را عنایتیس

خواهدکه انقراض نیابد بران گذر

هر ساعتی همی کند از بهر این سبب

اخوان تو فزونتر و اولاد بیشتر

این ملک ماند خواهد درخاندان تو

تا روز رستخیز و سخن گشت مختصر

در مدح خاندان تو ، شاها ضمیر من

هنگام نظم و نثر درختیست بارور

از نکتهای بکر مرو را همیشه برک

وز عقدهای سحر مرو را همیشه بر

ذکرم ببر و بحر عیانست ، همچو شمس

شعرم بشرق و غرب روانست چون قمر

از نسج طبع من همه گیتی پر از حلل

وز موج علم من همه عالم پر از درر

چون بی نظیر گشتم در مدح تو سزاست

در من اگر بچشم عنایت کنی نظر

آثار اهل ملک باشعار اهل نظم

باقی بماند کالنقش فی الحجر

از من بخر ثنا ، که بود دست تو مرا

ذکر علی الدوام بانعام ماحضر

معلوم رأی تست که : بودند بی قیاس

در روزگار دولت محمود دادگر

مردان با مهابت و گردان کامگار

میران با سیاست و شاهان نامور

جملهٔ بهینه وار برفتند از جهان

هم صیتشان هبا شد و هم ذکرشان هدر

کس نام هیچ مرد نداند از آن گروه

کس یاد هیچ شخص نیارد از آن نفر

از عنصری بماند وز امثال عنصری

تا روز حشر سیرت محمود مشتهر

والا امیر داد ، که در باب ملک بود

کردار او ستوده و گفتار معتبر

امداد مال او شده بیرون زشرح و وصف

و اعداد جیش او شده افزون ز حد و مر

چون انتقال کرد بسوی جوار حق

در حال از آن سپاه و خزاین نماند اثر

گر شعر بوالمعالی حاصل نداشتی

کی دادی از معالی او بعد ازو خبر؟

در جمله نام نیک بقای مخلدست

فانیست مال ، مال بده ، نام نیک خر

چندین هزار مال بجهان می دهند

تا خوش زنید یک دو نفس در جهان مگر

ارباب فضل را ز پی عمر جاودان

گر تربیت کنند ، نباشد در آن ضرر

تا از زمین همی متصاعد شود بخار

تا در هوا همی متطایر شود شرر

بادا بزیر رایت تو فتح را مکان

بادا بپیش درگه تو بخت را مقر

داده جهان ، بدانچه تو پیمان کنی ، رضا

بسته فلک ، در آنچه تو فرمان دهی ، کمر

اخوان تو بجاه تو در عز و در شرف

و اولاد تو بعون تو با فتح و با ظفر

پذیرفته از تو قربان ، فرخنده بر تو عید

تو در امان زآفت و بد خواه درخطر