گنجور

 
قطران تبریزی

تا بیشتر زند به دلم عشق نیشتر

باشد مرا به مهر بتان میل بیشتر

اندیشه یکی پسر اندر دلم فتاد

هرگز نیامده به‌بر من چون‌او پسر

تا عشق آن پسر به‌سرم بر نهاد رخ

خون دلم ز دیده به رخ برنهاد سر

زلفینش باژگونه و من باژگونه زو

کردارهای او ز همه باژ‌گونه‌تر

بنوازدم به‌ناز و بیندازدم به‌رنج

درخواندم ز بام و برون راندم ز در

چون ماه زیر ابر‌، رخ او به زیر زلف

چون ابر زیر ماه‌، دل او به زیر بر

زلفش بسان مشگ سرشته به‌غالیه

رویش بسان سیم زدوده به معصفر

با مشگ زلفگانش و با دیبه رخانش

گاهی به تبتم در و گاهی به شوشتر

از روی او همیشه کنارم چو قندهار

از قد او همیشه سرایم چو غاتفر

ای حور ترک‌پیکر و ای ترک حوروش

هم زینت بهشتی و هم زیور خزر

عشق تو گوهری‌ست که جانش بود بها

روی تو آتشی است که عشقش بود شرر

تا کی بود ز عشق‌، رخم زرد و اشگ سرخ‌؟

تا کی بود ز هجر‌، لبم خشک و دیده تر‌؟

بیداد دور کن ز دل و داد پیشه کن

تا مهربان دلم نشود بر تو کینه‌ور

بیداد تو کجا کند آنکس که دیده‌اش

دیده سیاست ملک راد (ملک‌زاد؟) و دادگر

تاج شهان ابودلف آنکو به کف او

هم نازش گهر شد و هم کاهش گهر

هنگام جود خامه او آفتاب خیر

هنگام حرب خنجر او آسمان شر

شیرین‌تر از روان و نو‌آیین‌تر از خرد

نامی‌تر از روان و گرامی‌تر از بصر

گر دوستیش در دل ماران کند نشان

ور دشمنیش در دل مرغان کند اثر

ماران برآورند همه بال و پر و پای

مرغان بیفکنند همه پای و بال و پر

هرگز نکرده چشم بدی سوی او نگاه

هرگز نکرده سوی دل او بدی گذر

اندر وفای اوست ولی‌را نشان نفع

اندر جفای اوست عدو را دلیل ضر

ای چون خرد شریف و خرد را ز تو شرف

وی چون روان خطیر و روان را ز تو خطر

از بهر آنکه کور نیوشد ز تو سخن

از بهر آنکه کر فکند سوی تو نظر

مر گوش کر را حسد آید ز چشم کور

مر چشم کور را حسد آید ز گوش کر

از بهر آنکه سیم بود زی تو بی‌محل

از بهر آنکه زر بود زی تو بی‌خطر

اندر میان سنگ بود جایگاه سیم

اندر میان خاک بود جایگاه زر

در جود تست جود دگر مردمان چنانک

در آینه ز صورت مردم بود صور

گوهر بود به‌نزد همه خلق پایدار

مهمان بود به‌نزد همه خلق برگذر

همواره پایدار بود زی تو میهمان

همواره بر گذر بود از نزد تو گهر

علم از ضمیر تو نتواند شدن نهان

نتواند از حسام تو کردن قضا حذر

هرکو به‌خدمت تو زمانی سفر کند

سالی کند به‌خانه او مال تو سفر

دائم سرای تو حضر مردمان بود

دائم سرای ایشان باشد ترا سفر

ای فخر آل جستان ای تاج روزگار

نادیده نیست بخشش و جنگ تو جانور

آن سال‌ها که من بسر خویش بودمی

هر گه به‌درگه تو همی آمدم بسر

اکنون به‌خدمت ملکی مانده‌ام که او

نگذاردم همی ز بر خویش راستر

هرچند من سفر نکنم سوی تو همی

هرچند تو همی نکنی سوی من نظر

هر سال شعر من بسوی تو سفر کند

هر سال سیم تو بسوی من کند سفر

تا جان مؤمنان نرود جز سوی جنان

تا جان کافران نرود جز سوی سقر

بر دوستان تو چو جنان باد جایگاه

بر دشمنان تو چو سقر باد مستقر

چندانکه رای تست همی‌زی به نای و رود

چندانکه کام تست همی زی به کام و فر

 
 
 
عنصری

سروست و بت نگار من آن ماه جانور

ار سرو سنگ دل بود و بت حریر بر

فرخی سیستانی

باری ندانمت که چه خو داری ای پسر

تا نیستی مرا و ترا هیچ درد سر

همچون مه دو هفته برون آیی از وثاق

همچون مه گرفته درون آییم ز در

رغم مرا چو سرکه مکن چون بمن رسی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

اخگر هم آتشست ولیکن نه چون چراغ

سوزن هم آهنست ولیکن نه چون تبر

کلکش چو مرغکیست دو دیده پر آب مشک

وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ وتر

منوچهری

آن سوسن سپید شکفته به باغ در

یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر

پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر

کز نیل ابره استش و از عاج آستر

مسعود سعد سلمان

آن ترجمان غیب و نماینده هنر

آن کز گمان خلق مر او را بود خبر

آن زرد چهره که کند روی دوست سرخ

شخصی نه جانور برود همچو جانور

غواص پیشه ای که به دریا فرو شود

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۶۹ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه