گنجور

 
وطواط

زهی ! جمال تو بر ماه کرده طنازی

سزاست بر سر خوبان تو را سرافرازی

به چشم طنز کنی گر کنی به ماه نظر

بدان جمال تو را هست جای طنازی

به دست قهر ز لشکر گه جمال همی

سرای پردهٔ خورشید را براندازی

تو خود نتازی و ندر صف نکورویان

همی خرامی و از نیکویی همی تازی

مرا تو گویی : بازیست عاشقی ، آری

شدست عشق تو بازی و لیک جان بازی

چو بربط از تو بسی گوشمال یافته ام

بدان امید که چون بربطم تو بنوازی

بحسن خویش چنان غره ای ، که در عالم

بهیچ کس زرعونت همی نپردازی

ز هجر آن لب چون انگبین چرا چندین

مرا بر آتش حسرت چو موم بگدازی؟

بچشم جان بربایی ، مگر که چشم تو کرد

بجان ربودن با تیغ شاه انبازی؟

علاء دولت ، خوارزمشاه ، فخر ملوک

ابوالمظفر اتسز ، شهنشه غازی

خدایگانی ، کز خسروان عالم اوست

بتیغ هند نگهبان ملت تازی

خدایگانا ، اعدای شرع بگریزند

چو باره تازی واندر مصاف بگرازی

گهی بکوشش جان مخالفان سوزی

گهی ببخشش کار موافقان سازی

بوقت انس همه بادهٔ ظفر نوشی

بوقت حرب همه بارهٔ ظفر تازی

طریق نشر مساعی ورزی

بسوی کسب معالی و محمدت تازی

بروز معرکه رعد از هوا نیارد کرد

بپیش نعرهٔ کوس تو چیره آوازی

کهین غلام تو در رزم رستم سگزی

کمین ندیم تو در بزم صاحب رازی

جهان قبول کند هر چه آن تو انجامی

فلک تمام کند هر چه آن تو آغازی

بدست عدل تو باطل کنندهٔ ظلمی

ز خوان جود تو سیری دهندهٔ آزی

همیشه تا صف چرخ هست غداری

همیشه تا اثر صبح هست غمازی

بنزد ایزد اعزاز تو فزون بادا

که از ملوک جهان تو سزای اعزازی

مخالف تو جز اندر عنا و رنج مباد

زرشک آنکه تو اندر نعیم و در نازی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode