گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلطان ولد

لیک این هم بدان و فهمی کن

کاین کسی را بود که او ز سخن

جاهلان را کند به حق دانا

عالمان را برد بر اوج سما

ابر جودش دهد به بَر بُرها

چونکه در بحر شد شود دُرها

سخنش مرده را کند زنده

چند روزه نه بلکه پاینده

عقل‌ها، مایه برده از سخنش

روح تازه ز علم من لدنش

خمشی چنین کس است عظیم

کاو بود در جهان مثال کلیم

نی کسی کاو بود ز نادانی

خمش از غایت گران‌جانی

مایه‌ی علم نی درون دلش

بی‌عنایت بمانده آب و گلش

آدم است آنکه در تن چو گلش

تابد انوار حق ز جان و دلش

گر بِلیسَش ز نقص بیند گِل

زان بود کاو ز حق ندارد دِل

لیک گر این خرانِ بی‌مقدار

که ز نادانی‌اند ناقص و خوار

عقلشان بود از ازل ناقص

لاجرم هستشان عمل ناقص

گفتشان ناقص و کژ و مردود

شد بر ایشان ره خدا مسدود

اینچنین کس اگر بود خامش

چون جماد است از او مجوی تو هُش

گفت و خاموشیش همه ابتر

حرکاتش ز همدگر بدتر

چون حدث هر طرف که او گردد

دم‌به‌دم زشت و نحس‌تر گردد

همچو عثمان نما خموش کجاست ؟

که برش گفتگوی بانگ صداست

تا دهد خلق را وی از خمشی

حکمت و علم و ذوق و هوش و خوشی

این مثل گفته‌اند قوم قدیم

مرد کاو هست در زمانه عظیم

گفتِ او سیم دان خموشی زر

چون خموشی و گفتِ پیغمبر

حالت وحی او خموش بدی

چون گذشتی از آن به گفت شدی

سر زدی وحی‌اش از لباس حروف

آب بحرش درآمدی به ظروف

پس ز قرآن سقای خلق شدی

وان حدیثش شفای خلق بدی