گنجور

 
وحشی بافقی

عاشقِ یکرنگ را یارِ وفادار هست

بندهٔ شایسته نیست ورنه خریدار هست

می‌رسدت ای پسر بر همه‌کس ناز کن

حسن و جمالِ تو را نازِ تو در کار هست

گرچه لبت می‌دهد مژدهٔ حلوای صبح

مانده همان زهرِ چشم تلخیِ گفتار هست

لازمهٔ عاشقی ست رفتن و دیدن ز دور

ورنه ز نزدیک هم رخصتِ دیدار هست

وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش

شکر که جانِ تو را طاقتِ آزار هست

 
 
 
شمارهٔ ۹۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
بابافغانی

مستم اگر باده نیست لعل لب یار هست

گو می تلخم مباش شربت دیدار هست

ساقی ما بی‌طلب گر ندهد جرعه‌ای

تشنه‌لبان را کجا قوت گفتار هست

صبح وصالم دمید گلبن عیشم شکفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه