گنجور

 
بابافغانی

مستم اگر باده نیست لعل لب یار هست

گو می تلخم مباش شربت دیدار هست

ساقی ما بی‌طلب گر ندهد جرعه‌ای

تشنه‌لبان را کجا قوت گفتار هست

صبح وصالم دمید گلبن عیشم شکفت

رخصت چیدن کجاست در دلم این خار هست

خواستم از دل نشان داد به تیرم جواب

رخنهٔ پیکان هنوز در دل افگار هست

گر ندهد باغبان رخصت گشت چمن

من که به خواری خوشم سایهٔ دیوار هست

مرد نظر باز را تلخ مگو ای حکیم

نیش زبان تا به کی، غمزهٔ خونخوار هست

آنکه به خلوت درون نکته‌فروشی کند

گو به در آ کاین سخن بر سر بازار هست

آنچه مراد من است خارج رنگ است و بو

ورنه گل زرد و سرخ در همه گلزار هست

در قدم شمع خویش باش فغانی سپند

زآن که چراغ ترا آفت بسیار هست