گنجور

 
وحشی بافقی

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت

آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشیست

آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۸۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

هرگز بوفا چشم خوشت جانب من نیست

میلت بمن سوخته یک چشم زدن نیست

در معرکه عشق تو هرکس که شهید است

مردست و بر او حاجت چادر ز کفن نیست

در خون جگر گردم و گلگشت من اینست

[...]

کلیم

یکرنگم و در کوی دو رنگیم وطن نیست

سِیلم که مدارا به کسی شیوهٔ من نیست

افتادن دیوار کهن، نو شدن اوست

جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست

خوبان نپسندند حق صحبت دیرین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه