وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

آزرده‌دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خارِ جفایت

آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست

در حَشْر چو بینند بدانند که وحشیست

آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست