گنجور

 
وحشی بافقی

ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب

سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب

گرفته روی زمین آب بحر تا حدی

که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب

چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی

گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب

غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام

به رنگ بال حواصل سفید پرغراب

عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین

نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب

چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج

که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب

شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم

رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب

هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر

برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب

علی سپهر معالی که در معارج شأن

کنند کسب مراتب ز نام او القاب

مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را

که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب

که تا معاند او باشد و مخالف او

به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب

چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند

ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب

روای منجم و از ارتفاع مهر مگو

که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب

به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او

فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب

به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو

رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب

سواره بود و ز دنبال او فلک می‌گفت

خوشا کسی که تو را بوسه می‌زند به رکاب

زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را

ز نکته‌ای شده مکشوف سر چار کتاب

تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت

که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب

ضمیر جمله به خصم تو می‌شود راجع

خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب

بماند از نظر رحمت خدا مأیوس

به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب

ز استقامت عدل تو در صلاح امور

رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب

کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید

که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب

تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر

که با براق یکی بود در درنگ و شتاب

سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور

چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب

چو می‌رود حرکاتش ملایم است چنان

که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب

سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع

مرا که خاک در تست مرجع از هر باب

سری که بهر سجود در تو داده خدای

بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب

دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من

به هیچ باب نبندد مفتح‌الابواب

چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول

تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب

چو بی‌طلب رسد از مطبح تو روزی من

چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب

به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست

توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب

به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن

سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب

رسیده‌ام ز تو جایی که می‌کند آنجا

مخدرات سخن جمله بی‌نقاب حجاب

کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من

که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب

به زمره‌ای سر و کار است اهل معنی را

نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب

کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل

کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب

همیشه تا که به جلاب منقلب نشود

ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب

مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر

که طعم زهر دهد در دهان او جلاب