گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

دل برد دگر به زنگ طفلان

پیرانه سرم سوی دبستان

اطفال به رنگ دسته ی گل

آواز کشیده همچو بلبل

با هم شده گرم نغمه و شور

صف هاش چو تارهای طنبور

ز ابروی ادیب جمله در تاب

زان گه که تارها ز مضراب

گویا شده از اعانت هم

طفلان همه چون حروف معجم

هر یک ز برای جان عشّاق

افتاده ز طبع شوخ شلّاق

چون خامه و نو بهار از آغاز

هم شاخچه بند و هم سخن ساز

شمعیست قلم لگن بنانش

پروانه ز جان عاشقانش

مقراض بود چو رحل طفلان

دل بر سر او بجای قرآن

خاموش کشیده صف چو دندان

گویا چو زبان، ادیب ایشان

آن دایره از خروش و غوغا

چون چنبر دف به چشم دانا

چون سنخ بتان به شوخی خاص

هر یک شده نغمه سنج و رقّاص

آن طفل که برده است هوشم

زین شوق که پا نهد به دوشم

چون رحل برای پله گشتن

شد قفل بهم دو پنجه ی من

کی رحم کند بخاطرش راه

پروای فلک ندارد آن ماه

باشد ز وطن بریده را حال

چون چوب ادیب نزد اطفال

در مکتب عشق تا که هستم

هستند همه پی شکستم

تا گرم اعاده ی سبق شد

چون غنچه دلم ورق ورق شد

اسباب نوشتنش مرتب

هم رنگ دوات سرخیش لب