گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

از دوری پینه دوز، سینه

ما راست ز داغ پینه پینه

باشد هوس وصالش از من

زربفت به ژنده پینه کردن

تا دل به غم فراق پیوست

محنت ز خورش لب مرا بست

کی پینه زنم به شام هجران

بر خرقه ی تن ز پاره ی نان

خود را، دُوزم، اگر به سوزن

بر غیر برای مصلحت من

پیوسته نمایم و گسسته

چون پینه ی کفش تخته جسته

زو کام رقیب چون روا شد

بر من در صد امید وا شد

دنبال رقیب می روم من

چون بر اثر درفش، سوزن

ما را نبود به راه جانان

چون کفش ز پینه دوز درمان

تا در غم آن غزال رعنا

با دیده ی تر مراست سودا

کار من بینوا ز تلبیس

چون چرم در آب هست در خیس