دل برد دگر به زنگ طفلان
پیرانه سرم سوی دبستان
اطفال به رنگ دسته ی گل
آواز کشیده همچو بلبل
با هم شده گرم نغمه و شور
صف هاش چو تارهای طنبور
ز ابروی ادیب جمله در تاب
زان گه که تارها ز مضراب
گویا شده از اعانت هم
طفلان همه چون حروف معجم
هر یک ز برای جان عشّاق
افتاده ز طبع شوخ شلّاق
چون خامه و نو بهار از آغاز
هم شاخچه بند و هم سخن ساز
شمعیست قلم لگن بنانش
پروانه ز جان عاشقانش
مقراض بود چو رحل طفلان
دل بر سر او بجای قرآن
خاموش کشیده صف چو دندان
گویا چو زبان، ادیب ایشان
آن دایره از خروش و غوغا
چون چنبر دف به چشم دانا
چون سنخ بتان به شوخی خاص
هر یک شده نغمه سنج و رقّاص
آن طفل که برده است هوشم
زین شوق که پا نهد به دوشم
چون رحل برای پله گشتن
شد قفل بهم دو پنجه ی من
کی رحم کند بخاطرش راه
پروای فلک ندارد آن ماه
باشد ز وطن بریده را حال
چون چوب ادیب نزد اطفال
در مکتب عشق تا که هستم
هستند همه پی شکستم
تا گرم اعاده ی سبق شد
چون غنچه دلم ورق ورق شد
اسباب نوشتنش مرتب
هم رنگ دوات سرخیش لب