گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

خباز کزو بود فغانم

زان حسن برشته سوخت جانم

عکس مژه اش به سنگ و سندان

جا کرده چو جای پنجه در نان

هر چشمه ی کار اوست بیشک

صد چشمه برنگ نان سنگک

کز دور نگاه صبر شورش

افروخته همچو دل تنورش

عشّاق به کوی آن پریوش

چون تخمه ی روی نان آتش

چون واکند آن بهار، دکان

سوزد به تنور لاله را نان

زان لطف و صفا که با گل اوست

پیداست هر آنچه در دل اوست

تمثال منش که در ضمیر است

باشد مویی که در خمیر است

چون شان عسل ز شهد آن رو

خود نان خورش است گُرده ی او