گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

دلاک که صاحب سر ماست

کام دل درد پرور ماست

در کف، تیغش، که هست سوزان

باشد چو فتیله ی فروزان

بنموده به چشم مرد آگاه

چون دسته ی تیغ خویش، آن ماه

با مرد و زن زمانه صافست

هم دسته ی تیغ و هم غلافست

چشم آنکه بر آن جمال بگشاد

بنشست بزیر تیغ او، شاد

از وی نشود دلش مکدّر

آن شوخ اگر به برّدش سر

چون غنچه ی نو شکفنه چیده

خندد به رخش سر بریده

آن قوم که محو آن جمالند

از دیدن جور بی ملالند

انگشت کنی به چشم ایشان

مقراض صفت شوند خندان