گنجور

 
واعظ قزوینی

ز گلزار «خلیل » خلت آیین

که از وی دیده خلقی است روشن

عجب زیبا گلی دست اجل چید

که از جان هزاران خاست شیون!

نهال نورسی شد کنده زین باغ

که از وی جامه ها شد چاک برتن

دری رفتش ز دامان عطوفت

کزو درها ز چشم آمد بدامن

چه سان دید این مصیبت چشم پاکش؟

که نبود گوش را تاب شنیدن!

از این طاقت گداز آتش الهی

بدل سازش چراغ صبر روشن

خلیل آسا، برو از لطف یارب

بکن این آتش بود الکن

خرد تاریخ آن میخواست گوید

ولی زین غم زبانش جانسوز گلشن

خرد تاریخ آن میخواست گوید

ولی زین غم زبانش بود الکن

که خود گفت آن محیط فضل و دانش

«ز دیده رفته نور دیده من »

بود تا رفتگان را خاک، یارب

نگیرد گرد اندوهیش دامن

بود تا چرخ بر جا، چرخ دانش

بمهر رای او بادا مزین