گنجور

 
واعظ قزوینی

شاه جم حشمت «سلیمان » جاه

که بود چشم بد ز ملکش دور

آن که باشد ز پرتو مهرش

چون دل دوستان جهان پر نور

بسکه دارد بحال خلق نظر

نیستش جرم مجرمان منظور

گاه از آن شعله ور شود غضبش

کز کمان ستم ستاند زور

تخم شورش ز بس فگند از دهر

غیر دیوانه کس ندارد شور

اهل آزار بسکه زو ترسند

نیش پنهان شده است در زنبور

گشته در روزگار معتدلش

از طبایع ز بس گرفتن دور

آب شمشیر او، مگر گیرد

آتش چشم دشمن مغرور

او «سلیمان » و هند وادی نمل

گر سپاهش بر آن کنند عبور

دور نبود ز هندیان دغا

گر بسوراخ در خزند چو مور

ز آب عدل «نجف قلی خان » کرد

کشور «قندهار» را معمور

آن بمردی زبانزد عالم

و آن بجوهر مسلم جمهور

نیست از ضبط او در آن کشور

سرکشی غیر خوشه را مقدور

کس در او از ضعف پروریش

نتواند گرفت دانه ز مور

خصم اگر برد جان زتیغش، کرد

زنده از گرد کلفتش در گور

برق تیغش چو داغ لاله کند

دشمن روسیاه را محصور

خصم در کین او دو دل گردد

تیغ او در دلش کند چو خطور

بر عدو از نهیب او، گردد

وسعت هند همچو دیده مور

این ایالت، براو مبارک باد

آن ولایت ز عدل او معمور

بر احبا همیشه فیض رسان

بر اعادی مظفر و منصور

دوستش، سربلند باد و عزیز

دشمنش، دلشکسته و مقهور

مرو سان چون ز عدل و احسانش

گشت دارالقرار، دار سرور

گفت واعظ برای تاریخش:

«شد ازو قندهار هم معمور»