گنجور

 
واعظ قزوینی

چراغ دلم «میرباقر» که داشت

ز سیماش نور سیادت ظهور

به عشرت‌سرای بقا بار بست

از این محنت‌آباد دار غرور

شد از رفتن او، ز جان‌ها قرار

شد از غیبت او ز دل‌ها حضور

ز زهر غمش، عالمی تلخ‌کام

ز درد فراقش، جهانی به شور

به محنت‌سرایی که اینش بقاست

چرا دل نهد مرد صاحب شعور؟!

ز بس شادیش با غم آمیخته است

نداند کسی ماتمش را ز سور!

چو تیر از کمانخانه چرخ پیر

بود راستان را به سرعت عبور

جهان را خدنگی به ترکش نماند

کمان فلک را، همانست زور

چو تاریخ فوتش، من دردمند

طلب کردم، از خاطر ناصبور

به خاک از دعا روی اخلاص سود

بگفتا که:«قبرش بود پر ز نور»!