گنجور

 
واعظ قزوینی

«یوسف » مصر نکویی، از جهان

رفت و، چشم عالمی گرینده است

حلقه در گوش نوازشهای اوست

نام حاتم در جهان تازنده است

هرکجا آزاده مردی در جهان

هست، از جان و دل او را بنده است

کهنه گرگ روزگار بی وفا

کم چنین «یوسف » بچاه افگنده است

از پی تاریخ، میگردید فکر

زآنکه هر جوینده یی یابنده است

ناگهانم هاتفی گفتا: چرا

فکر تاریخت برنج افگنده است؟

چون جهان را پشت پا زد، خود بگفت:

«مردم، اما نام نیکم زنده است »!