«یوسف » مصر نکویی، از جهان
رفت و، چشم عالمی گرینده است
حلقه در گوش نوازشهای اوست
نام حاتم در جهان تازنده است
هرکجا آزاده مردی در جهان
هست، از جان و دل او را بنده است
کهنه گرگ روزگار بی وفا
کم چنین «یوسف » بچاه افگنده است
از پی تاریخ، میگردید فکر
زآنکه هر جوینده یی یابنده است
ناگهانم هاتفی گفتا: چرا
فکر تاریخت برنج افگنده است؟
چون جهان را پشت پا زد، خود بگفت:
«مردم، اما نام نیکم زنده است »!