گنجور

 
واعظ قزوینی

دگر شان دولت بلندی گرفت

ز خانی که ایام جویای اوست

فلک احتشامی که انوار عدل

چو خورشید تابان ز سیمای اوست

فروزنده نجمی، ز برج کمال

که چشم خرد روشن از رای اوست

بود همتش کوهساری بلند

که سرچشمه جود در پای اوست

عرق ریزی ابرها در بهار

ز شرم کف سحر آسای اوست

در او نام حاتم نگنجد ز بس

جهان پر ز صیت کرمهای اوست

چنان وعده اش در وفا پرشتاب

که دیروز پس تر ز فردای اوست

گشاده جبین منیرش، گلی

ز گلزار خلق فرحزای اوست

نیارد قلم شد ز مسطر برون

چو مدحتگر طبع والای اوست

نیارد کشد تیغ خود بر کسی

که در سایه عدل وی جای اوست

بزرگی باو چون فروشد عدو؟

که فخر بزرگی ز بالای اوست!

خلاف سیه رو نگردد سفید

بملکی که فرماندهش رای اوست

برو باد یارب مبارک مدام

مقامی که خود زینت افزای اوست

خرد گفت از بهر تاریخ آن:

«ایالت قبایی ببالای اوست »