گنجور

 
واعظ قزوینی

به سویت جنبش هر نونهال ایمای ابرویی

ز حرفت در چمن، هر غنچه‌ای چشم سخنگویی

ز یاران هیچکس پهلونشین من نشد امشب

به غیر از حرف آن بدخو، که با من داشت پهلویی

ز دردت، آنچنان بی‌تاب دارم هم‌نشینان را

که در پهلوی من بر خویش پیچد هر سر مویی

از آن رو چون رگ ابر از نگاهم گریه می‌بارد

که دایم همچو برق ای آتشین خود، چین بر ابرویی

ز اسباب جهان واعظ ندارد خانه‌ام چیزی

به غیر از بستر پهلو و، جز بالین زانویی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode