گنجور

 
واعظ قزوینی

ای رنگت از طراوت، چون اطلس ختایی

وی دستت از نزاکت، چون کاغذ حنایی

با نفس وقت شهوت، جنگ و جدل چه سازد؟!

باید فرو نشاندن، آن را به کدخدایی

ز آمیزش خلایق، جز دردسر چه زاید؟

آسودگی ز غمهاست، فرزند پارسایی

سیم و زر جهان نیست، جز مایه غم و رنج

دلبستگان ندارند، بخشی ز دلگشایی

الفت کنند با هم، چندانکه کار دارند

یاران دگر ندارند کاری بآشنایی

کو عیب جو، که گوید بی پرده عیبهایم؟

شاید مرا رهاند از عیب خود ستایی؟

واعظ چرا نباشد گل گل؟ شکفته دارد

باغی چو گوشه گیری پر برگ بینوایی!