گنجور

 
واعظ قزوینی

در کنار یار، از یار است دست ما تهی!

کاسه گرداب، در دریاست از دریا تهی!

بی نیازی چون صدف ما را ز حق بیگانه کرد

داشت رو بر آسمان، تا بود دست ما تهی!

گریه نتواند دل ما را ز غم خالی کند

کی شود از خرج باران کیسه دریا تهی؟!

تا خم گردون، درین خمخانه هستی بجاست

از شراب غم نمیگردد ترا، مینا تهی

دست خالی میکند رسوای عالم مرد را

برنمی خیزد صدا از کاسه، نبود تا تهی

هست تا در سر خرد، خالی نگردد دل ز غم

پنبه تا برجاست، نتواند شدن مینا تهی

چون دل بی آه، ننهد فیض، هرگز پا در او

هر گلستانی که هست از سرو آن بالا تهی

یک سر و گردن، شد از ابنای جنس خود بلند

چون حباب آنکس که پهلو کرد ازین دریا تهی

اهل همت جان نمیدارند از سائل دریغ

تا قدح خالیست، قالب میکند مینا تهی

خاکساری بسکه واعظ، کرده تن پرور مرا

خواب من، پهلو کند از بستر دیبا تهی