گنجور

 
واعظ قزوینی

هر نقش درم بندی است، در دیده آگاهی

دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!

در خواب نبیند شه، آسایش درویشی

درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی

با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو

گم کرده خود میجو، با شمع رخ کاهی

بگداخت غمش از تن، تا جامه و پیراهن

چون هیچ نماند از من، ای ضعف چه میخواهی؟!

بار عملی بر بند، تا هست روان در تن

کز کف رود این ساحل، کشتی چو شود راهی

اعضا و قوی، کردند ترکم بگه پیری

از خلق چنان دیگر خواهم ز که همراهی؟!

واعظ، غم روزی چند؟ یک شب غم خود هم خور

این زنگ ز دل خیزد، با آه سحرگاهی

 
 
 
مولانا

جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی

من دم نزنم زیرا دم می‌نزند ماهی

بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی

مه سجده همی‌کردت ای ایبک خرگاهی

خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه